نفس فرشته عشقمنفس فرشته عشقم، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

نفس فرشته عشق

تغییر قالب وبلاگ نفس

  نمیدونم این قالب وبلاگت رو دوست داری یا نه ، سعی کردیم زیاد شلوغ نباشه و تا حدودی اختصاصی تر باشه . (البته فقط تغییرات جزیی تو قالب دادیم)  صدای خودت ، خنده هات و شیرین زبونی هات رو هم به عنوان صدای پس زمینه گذاشتیم . عشقم دوست دارم .... ...
16 فروردين 1392

رستوران هفت (7)

عروسک مامان ، امروز که قرار بود صفا  (دختر دایی ) ، که شما عروس صداش میکنی برا عید دیدنی بیاد خونمون ، من و بابایی هم تصمیم گرفتیم شام رو بریم رستوران . این دومین باری هستش که با هم میریم رستوران (آخه همش بیقراری میکنی) ، دفعه قبلش هم با صفا بودیم  ( رستوران ٢٠٠٠ ) . دخترم وقتی اسم "دردر" میاد از خود بیخود میشه ، خیلی خوب کمک میکنی تا لباساتو بپوشونم ، حالا اگه مامانی پشیمون بشه و بخواد مثلا یکی از لباساتو عوض کنه دیگه خدا اون روز رو نیاره .....................  چند جایی رو رفتیم یا کسی تو رستوران نبود(خالی) و یا این که تکراری بودن ، این بود که رستور...
9 فروردين 1392

ایلیا بای بای

امروز، بعد از چند روز مسافرت دسته جمعی با عمه اینا به آستارا و سرعین و ... دارن برمیگردن تهران ... شما هم خودتو برا بدرقه کردن آماده کردی و با بابایی دو تایی رفتین پیش اونا (خونه مامان جون). مامانی هم که اداره بود لحظه های آخر خودشو رسوند. عمه هی خداحافظی میکرد ولی دلش نمی اومد که بره ، از ماشین پیاده می شد و شما رو میبوسید و باز شیرین کاریهای تو و این دفعه عمو و ...... بالاخره رفتن و شما میگفتی عمه ... دردر ... عمه .... دردر  بای بای عمه ... بای بای ایلیا .... بای بای عمو . ...
8 فروردين 1392

شکلاتم امروز برا اولین بار دوکلمه ای حرف زد ....

  بابا پاشو .... خودشم موقعی که میگه بابا پاشو ، چنان لباشو اردکی میکنه و با حالت تمنا که بابایی رو دیونه خودش میکنه و  سریعا بلند میشه . وای که این جمله رو دهها بار تکرار میکنه و بابایی .....   ...
6 فروردين 1392

چند روزی نفس پیش بابایی هستش ...

نفس خوش بحال شما شده ، چند روزی مامانی اداره میره ولی بابایی تعطیله و شما میتونید پیش بابایی باشید و کلی با هم بازی کنید. بعضی اوقات هم با هم میرید "دردر" جایی که شما خیلی دوست داری. این عکسا رو هم بابایی وقتی میخواستید برین دردر گرفته. البته همون موقع به مامانی زنگ زدی و کلی باهش صحبت کردی و چقدرم مامانی رو بوس میکردی .   ...
5 فروردين 1392

آغاز سفر نوروزی

دیروز بعد از اینکه مامانی از سرکار اومد خونه اولین کاری که کرد این بود که چمدون نفس کوچولو رو بست و البته هر چی وسیله و لباس برا شما میذاشتم باز فکر میکردم شاید کافی نباشه و یکی دیگه و .....   برا خودمو بابایی هم یه مقدار وسیله گذاشتم و چمدون رو بستم دیدم  برای تو وروجک سه چهار برابر ما وسیله برداشتیم ، حالا کالسکه و ساک روزانه (شیر و زیر انداز و پوشک و ... ) رو نمیگم. بالاخره بعد از آماده شدن رفتیم خونه مامان جون ، اونم آماده بود ، قرار شد صبح عمه فریبا هم با آرمین و آیدا بیان و با هم بریم . چون هر کس جداگونه وسایلشو آماده کرده بود تعداد ساک ها و چمدون ها زیاد شده بود این بود که مجبور شدی...
29 اسفند 1391

هوراااااااااااا دخترم اسمشو ميگه (خودآگاهي )

                      امروز دختر باهوشم  در سن ا سال و ٤ ماه و ٢٩روزگی در ساعت ١١/٣٠  تا بهش گفتم اسمت چیه ؟؟؟   جواب داد ننس البته س رو خیلی آروم میگی [ نه نه ] میگی.... وااااااااااااااااای دوست دارم عشقم .   چقدر ناز میگی اسمتو ، صدات اینقدر ناز و ظریفه که آدمو از هوش می بره .   آفرین دخترکم   چقدر ذوق کردم مامانی،واااااااااای خیلی سوپرایزم  کردی عروسکم .  درسته که یه روزی اسمتو ...
3 بهمن 1391

نفسم تو 16 ماهگی چه کارایی بلده

وقتی بهش میگی چشمک بزن ! دو تا چشماشو تو یه لحظه میبنده و باز میکنه وقتی میگی نفس ناراحت میشی چیکار میکنی ؟ سریع میگه آاآآآآآآ از ته دلش وقتی میگی دست راست بالا ! سریع دست راستشو می بره بالا وقتی میگی پاتو ببر بالا ! سریع پاشو میبره بالا وقتی یکی زنگ می زنه،10 دقیقه ای صحبت می کنه و می گه و میخنده و ....و به جای الو هم میگه آیدا    وقتی باباش دراز میکشه سریع میپره پشتش برا  کولی سواری وقتی باد بادکنکاش خالی میشه ، سریع میاره میگه پووف وقتی یه نفر گریه میکنه سریع میره همه صورتشو می بوسه وقتی پن پنشو میپوشونی اگه بگی نفس خواهش میکنم کمکم کن ، آروم میشه تا لباسشو ...
3 دی 1391